این طور تداخل اتفاقات و این روی هم افتادن هزار نقطه ی شانس روی یک اتفاق، توی فیلم و داستان هم توی ذوق می زند. همه جا می زند اصلا. اما فکرش را بکن؛ من افتاده ام روی دور یک بیچارگی درمان ناپذیر که هزار گم در مه...
دیدم دیگر دارم خیلی ناله می کنم از جور طبیعت و حوصله سربر شده ام. آخر حیف نیست وسط این باران پاییزی که همیشه شسته روح و روان مرا از غصه های ناتمام بگویم؟ دیدم توی دل این شهر پر از دود غبار چه غنیمتی ا گم در مه...
حالا دیگر زمانه ی چرخش گرداب وار توی ذهن شخصیت های داستان و به تعویق انداختن ماجرا و قصه گویی در رمان به سر آمده. نه این که نخوانیم همچو چیزهایی را، اما آن طور دیگر نمی پردازیم بهشان. اگر اولیس جویس ت گم در مه...